xref: /aosp_15_r20/external/harfbuzz_ng/perf/texts/fa-thelittleprince.txt (revision 2d1272b857b1f7575e6e246373e1cb218663db8a)
1شازده کوچولو
2اثر آنتوان دو سن‌تگزوپه‌ری
3برگردان احمد شاملو
4
5
6اهدانام‌چه
7به لئون ورث Leon Werth
8از بچه‌ها عذر می‌خواهم که این کتاب را به یکی از بزرگ‌ترها هدیه کرده‌ام. برای این کار یک دلیل حسابی دارم: این «بزرگ‌تر» به‌ترین دوست من تو همه دنیا است. یک دلیل دیگرم هم آن که این «بزرگ‌تر» همه چیز را می‌تواند بفهمد حتا کتاب‌هایی را که برای بچه‌ها نوشته باشند. عذر سومم این است که این «بزرگ‌تر» تو فرانسه زندگی می‌کند و آن‌جا گشنگی و تشنگی می‌کشد و سخت محتاج دلجویی است. اگر همه‌ی این عذرها کافی نباشد اجازه می‌خواهم این کتاب را تقدیم آن بچه‌ای کنم که این آدم‌بزرگ یک روزی بوده. آخر هر آدم بزرگی هم روزی روزگاری بچه‌ای بوده (گیرم کم‌تر کسی از آن‌ها این را به یاد می‌آورد). پس من هم اهدانام‌چه‌ام را به این شکل تصحیح می‌کنم:
9
10به لئون ورث
11موقعی که پسربچه بود
12آنتوان دو سن‌تگزوپه‌ری
13
14من هم برگردان فارسی این شعر بزرگ را به دو بچه‌ی دوست‌داشتنی دیگر تقدیم می‌کنم: دکتر جهانگیر کازرونی و دکتر محمدجواد گلبن
15
16احمد شاملو
17
18۱
19یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصه‌های واقعی -که درباره‌ی جنگل بِکر نوشته شده بود- تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را می‌بلعید. آن تصویر یک چنین چیزی بود:
20
21یک مار بوآ که دارد حیوانی را می‌بلعد
22تو کتاب آمده بود که: «مارهای بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت می‌دهند. بی این که بجوندش. بعد دیگر نمی‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول می‌کشد می‌گیرند می‌خوابند».
23
24این را که خواندم، راجع به چیزهایی که تو جنگل اتفاق می‌افتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولین نقاشیم را از کار درآرم. یعنی نقاشی شماره‌ی یکم را که این جوری بود:
25
26نقاشی شماره‌ی یکم — مار شبیه به کلاه
27شاهکارم را نشان بزرگ‌تر ها دادم و پرسیدم از دیدنش ترس‌تان بر می‌دارد؟
28جوابم دادند: -چرا کلاه باید آدم را بترساند؟
29
30نقاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم می‌کرد. آن وقت برای فهم بزرگ‌ترها برداشتم توی شکم بوآ را کشیدم. آخر همیشه باید به آن‌ها توضیحات داد. نقاشی دومم این جوری بود:
31
32نقاشی دوم — مار و فیل درونش
33بزرگ‌ترها بم گفتند کشیدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیش‌تر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم. از این که نقاشی شماره‌ی یک و نقاشی شماره‌ی دو ام یخ‌شان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمی‌توانند از چیزی سر درآرند. برای بچه‌ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آن‌ها توضیح بدهند.
34
35ناچار شدم برای خودم کار دیگری پیدا کنم و این بود که رفتم خلبانی یاد گرفتم. بگویی نگویی تا حالا به همه جای دنیا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خیلی بم خدمت کرده. می‌توانم به یک نظر چین و آریزونا را از هم تمیز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خیلی به دادش می‌رسد.
36
37از این راه است که من تو زندگیم با گروه گروه آدم‌های حسابی برخورد داشته‌ام. پیش خیلی از بزرگ‌ترها زندگی کرده‌ام و آن‌ها را از خیلی نزدیک دیده‌ام گیرم این موضوع باعث نشده در باره‌ی آن‌ها عقیده‌ی بهتری پیدا کنم.
38
39هر وقت یکی‌شان را گیر آورده‌ام که یک خرده روشن بین به نظرم آمده با نقاشی شماره‌ی یکم که هنوز هم دارمش محکش زده‌ام ببینم راستی راستی چیزی بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «این یک کلاه است». آن وقت دیگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کرده‌ام نه از جنگل‌های بکر دست نخورده نه از ستاره‌ها. خودم را تا حد او آورده‌ام پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع کرات حرف زده‌ام. او هم از این که با یک چنین شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوش‌وقت شده.
40
41۲
42این جوری بود که روزگارم تو تنهایی می‌گذشت بی این که راستی راستی یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااین که زد و شش سال پیش در کویر صحرا حادثه‌یی برایم اتفاق افتاد؛ یک چیز موتور هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود نه مسافری یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلی برآیم. مساله‌ی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف می‌داد.
43
44شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌یی که وسط اقیانوس به تخته پاره‌یی چسبیده باشد. پس لابد می‌توانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کله‌ی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت: «بی زحمت یک برّه برام بکش!» از خواب پریدم.
45-ها؟
46-یک برّه برام بکش...
47
48چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشم‌هام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این به‌ترین شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گیرم البته آن‌چه من کشیده‌ام کجا و خود او کجا! تقصیر من چیست؟ بزرگ‌تر ها تو شش سالگی از نقاشی دل‌سردم کردند و جز بوآی باز و بسته یاد نگرفتم چیزی بکشم.
49
50با چشم‌هایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خیره شدم. یادتان نرود که من از نزدیک‌ترین آبادی مسکونی هزار میل فاصله داشتم و این آدمی‌زاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمی‌آمد که راه گم کرده باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هیچ چیزش به بچه‌یی نمی‌بُرد که هزار میل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.
51
52این بهترین شکلی است که بعدها از او در آوردم.
53وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
54-آخه... تو این جا چه می‌کنی؟
55و آن وقت او خیلی آرام، مثل یک چیز خیلی جدی، دوباره در آمد که:
56-بی زحمت واسه‌ی من یک برّه بکش.
57آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند. گرچه تو آن نقطه‌ی هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسی از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آن‌چه من یاد گرفته‌ام بیش‌تر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نیستم.
58بم جواب داد: -عیب ندارد، یک بَرّه برام بکش.
59
60از آن‌جایی که هیچ وقت تو عمرم بَرّه نکشیده بودم یکی از آن دو تا نقاشی‌ای را که بلد بودم برایش کشیدم. آن بوآی بسته را. ولی چه یکه‌ای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فیلِ تو شکم یک بوآ نمی‌خواهم. بوآ خیلی خطرناک است فیل جا تنگ کن. خانه‌ی من خیلی کوچولوست، من یک بره لازم دارم. برام یک بره بکش.بره‌ی مریض
61-خب، کشیدم.
62با دقت نگاهش کرد و گفت:
63-نه! این که همین حالاش هم حسابی مریض است. یکی دیگر بکش.قوچ
64-کشیدم.
65لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گفت:
66-خودت که می‌بینی... این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد نه...بره‌ی پیر
67باز نقاشی را عوض کردم.
68آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
69-این یکی خیلی پیر است... من یک بره می‌خواهم که مدت ها عمر کند...
70
71باری چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم رو بی حوصلگی جعبه‌ای کشیدم که دیواره‌اش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید که:جعبه
72-این یک جعبه است. بره‌ای که می‌خواهی این تو است.
73
74و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قیافه‌اش از هم باز شد و گفت:
75-آها... این درست همان چیزی است که می‌خواستم! فکر می‌کنی این بره خیلی علف بخواهد؟
76-چطور مگر؟
77-آخر جای من خیلی تنگ است...
78-هر چه باشد حتماً بسش است. بره‌یی که بت داده‌ام خیلی کوچولوست.
79-آن قدرهاهم کوچولو نیست... اِه! گرفته خوابیده...
80
81و این جوری بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم.
82
83۳
84خیلی طول کشید تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهریار کوچولو که مدام مرا سوال پیچ می‌کرد خودش انگار هیچ وقت سوال‌های مرا نمی‌شنید. فقط چیزهایی که جسته گریخته از دهنش می‌پرید کم کم همه چیز را به من آشکار کرد. مثلا اول بار که هواپیمای مرا دید (راستی من هواپیما نقاشی نمی‌کنم، سختم است.) ازم پرسید:
85-این چیز چیه؟
86-این «چیز» نیست: این پرواز می‌کند. هواپیماست. هواپیمای من است.
87
88و از این که به‌اش می‌فهماندم من کسی‌ام که پرواز می‌کنم به خود می‌بالیدم.
89حیرت زده گفت: -چی؟ تو از آسمان افتاده‌ای؟
90با فروتنی گفتم: -آره.
91گفت: -اوه، این دیگر خیلی عجیب است!
92و چنان قهقهه‌ی ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم می‌خواهد دیگران گرفتاری‌هایم را جدی بگیرند.
93خنده‌هایش را که کرد گفت: -خب، پس تو هم از آسمان می‌آیی! اهل کدام سیاره‌ای؟...
94
95بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابید. یکهو پرسیدم:
96-پس تو از یک سیاره‌ی دیگر آمده‌ای؟
97آرام سرش را تکان داد بی این که چشم از هواپیما بردارد.
98
99اما جوابم را نداد، تو نخ هواپیما رفته بود و آرام آرام سر تکان می‌داد.
100گفت: -هر چه باشد با این نباید از جای خیلی دوری آمده باشی...
101
102مدت درازی تو خیال فرو رفت، بعد بره‌اش را از جیب در آورد و محو تماشای آن گنج گرانبها شد.تصویری از شهریار کوچولو بر روی زمین
103فکر می‌کنید از این نیمچه اعتراف «سیاره‌ی دیگر»ِ او چه هیجانی به من دست داد؟ زیر پاش نشستم که حرف بیشتری از زبانش بکشم:
104-تو از کجا می‌آیی آقا کوچولوی من؟ خانه‌ات کجاست؟ بره‌ی مرا می‌خواهی کجا ببری؟
105مدتی در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت:
106-حسن جعبه‌ای که بم داده‌ای این است که شب‌ها می‌تواند خانه‌اش بشود.
107-معلوم است... اما اگر بچه‌ی خوبی باشی یک ریسمان هم بِت می‌دهم که روزها ببندیش. یک ریسمان با یک میخ طویله...
108انگار از پیش‌نهادم جا خورد، چون که گفت:
109-ببندمش؟ چه فکر ها!
110-آخر اگر نبندیش راه می‌افتد می‌رود گم می‌شود.
111
112دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد:
113-مگر کجا می‌تواند برود؟
114-خدا می‌داند. راستِ شکمش را می‌گیرد و می‌رود...
115-بگذار برود...اوه، خانه‌ی من آن‌قدر کوچک است!
116و شاید با یک خرده اندوه در آمد که:
117-یک‌راست هم که بگیرد برود جای دوری نمی‌رود...
118
119۴
120به این ترتیب از یک موضوع خیلی مهم دیگر هم سر در آوردم: این که سیاره‌ی او کمی از یک خانه‌ی معمولی بزرگ‌تر بود.این نکته آن‌قدرها به حیرتم نینداخت. می‌دانستم گذشته از سیاره‌های بزرگی مثل زمین و کیوان و تیر و ناهید که هرکدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سیاره‌ی دیگر هم هست که بعضی‌شان از بس کوچکند با دوربین نجومی هم به هزار زحمت دیده می‌شوند و هرگاه اخترشناسی یکی‌شان را کشف کند به جای اسم شماره‌ای به‌اش می‌دهد. مثلا اسمش را می‌گذارد «اخترک ۳۲۵۱».
121
122دلایل قاطعی دارم که ثابت می‌کند شهریار کوچولو از اخترک ب۶۱۲ آمده‌بود.
123
124شهریار کوچولو بر اخترکِ ب۶۱۲
125این اخترک را فقط یک بار به سال ۱۹۰۹ یک اخترشناس ترک توانسته بود ببیند اخترشناسِ ترک در حالِ دیدنِ اخترکِ ب۶۱۲که تو یک کنگره‌ی بین‌المللی نجوم هم با کشفش هیاهوی زیادی به راه انداخت اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هیچ کس حرفش را باور نکرد. اخترشناسِ ترک در کنگره‌ی بین‌المللیِ نجوم، با لباس قدیمیآدم بزرگ‌ها این جوری‌اند!
126
127بختِ اخترک ب۶۱۲ زد و، ترک مستبدی ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشیدن لباس اروپایی‌ها کرد. اخترشناس به سال ۱۹۲۰ دوباره، و این بار با سر و وضع آراسته برای کشفش ارائه‌ی دلیل کرد و این بار همه جانب او را گرفتند.اخترشناسِ ترک در کنگره‌ی بین‌المللیِ نجوم، با لباس جدید
128به خاطر آدم بزرگ‌هاست که من این جزئیات را در باب اخترکِ ب۶۱۲ برای‌تان نقل می‌کنم یا شماره‌اش را می‌گویم چون که آن‌ها عاشق عدد و رقم‌اند. وقتی با آن‌ها از یک دوست تازه‌تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان درباره‌ی چیزهای اساسی‌اش سوال نمی‌کنند که هیج وقت نمی‌پرسند «آهنگ صداش چه‌طور است؟ چه بازی‌هایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع می‌کند یا نه؟» -می‌پرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه‌قدر است؟ پدرش چه‌قدر حقوق می‌گیرد؟» و تازه بعد از این سوال‌ها است که خیال می‌کنند طرف را شناخته‌اند.
129
130اگر به آدم بزرگ‌ها بگویید یک خانه‌ی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً به‌شان گفت یک خانه‌ی صد میلیون تومنی دیدم تا صداشان بلند بشود که: -وای چه قشنگ!
131
132یا مثلا اگر به‌شان بگویید «دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودل‌برو بود و می‌خندید و دلش یک بره می‌خواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است» شانه بالا می‌اندازند و باتان مثل بچ‌ه‌ها رفتار می‌کنند! اما اگر به‌شان بگویید «سیاره‌ای که ازش آمده‌بود اخترک ب۶۱۲ است» بی‌معطلی قبول می‌کنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمی‌پرسند. این جوری‌اند دیگر. نباید ازشان دل‌خور شد. بچه‌ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند.
133
134اما البته ماها که مفهوم حقیقی زندگی را درک می‌کنیم می‌خندیم به ریش هرچه عدد و رقم است! چیزی که من دلم می‌خواست این بود که این ماجرا را مثل قصه‌ی پریا نقل کنم. دلم می‌خواست بگویم: «یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی می‌کرد همه‌اش یه خورده از خودش بزرگ‌تر و واسه خودش پیِ دوستِ هم‌زبونی می‌گشت...»، آن هایی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کرده‌اند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس می‌کنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند. خدا می‌داند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم می‌نشیند. شش سالی می‌شود که دوستم با بَرّه‌اش رفته. این که این جا می‌کوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن یک دوست خیلی غم‌انگیز است. همه کس که دوستی ندارد. من هم می‌توانم مثل آدم بزرگ‌ها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشم‌شان را می‌گیرد. و باز به همین دلیل است که رفته‌ام یک جعبه رنگ و چند تا مداد خریده‌ام. تو سن و سال من واسه کسی که جز کشیدنِ یک بوآی باز یا یک بوآی بسته هیچ کار دیگری نکرده -و تازه آن هم در شش سالگی- دوباره به نقاشی رو کردن از آن حرف‌هاست! البته تا آن‌جا که بتوانم سعی می‌کنم چیزهایی که می‌کشم تا حد ممکن شبیه باشد. گیرم به موفقیت خودم اطمینان چندانی ندارم. یکیش شبیه از آب در می‌آید یکیش نه. سرِ قدّ و قواره‌اش هم حرف است. یک جا زیادی بلند درش آورده‌ام یک جا زیادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نیستم. خب، رو حدس و گمان پیش رفته‌ام؛ کاچی به زِ هیچی. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئیات مهم‌ترش هم دچار اشتباه شده‌ام. اما در این مورد دیگر باید ببخشید: دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصیفی نمی‌رفت. شاید مرا هم مثل خودش می‌پنداشت. اما از بختِ بد، دیدن بره‌ها از پشتِ جعبه از من بر نمی‌آید. نکند من هم یک خرده به آدم بزرگ‌ها رفته‌ام؟ «باید پیر شده باشم».
135
136۵
137هر روزی که می‌گذشت از اخترک و از فکرِ عزیمت و از سفر و این حرف‌ها چیزهای تازه‌ای دست‌گیرم می‌شد که همه‌اش معلولِ بازتاب‌هایِ اتفاقی بود. و از همین راه بود که روز سوم از ماجرایِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم.
138
139این بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهریار کوچولو که انگار سخت دودل مانده‌بود ناگهان ازم پرسید:
140-بَرّه‌ها بته‌ها را هم می‌خورند دیگر، مگر نه؟
141-آره. همین جور است.
142-آخ! چه خوشحال شدم!
143
144نتوانستم بفهمم این موضوع که بَرّه‌ها بوته‌ها را هم می‌خورند اهمیتش کجاست اما شهریار کوچولو درآمد که:
145-پس لابد بائوباب ها را هم می‌خورند دیگر؟
146
147یک گله فیل که در اخترکِ ب۶۱۲ روی هم چیده شده‌اندمن برایش توضیح دادم که بائوباب بُتّه نیست. درخت است و از ساختمان یک معبد هم گنده‌تر، و اگر یک گَلّه فیل هم با خودش ببرد حتا یک درخت بائوباب را هم نمی‌توانند بخورند.
148از فکر یک گَلّه فیل به خنده افتاد و گفت: -باید چیدشان روی هم.
149اما با فرزانگی تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از بُتِّگی شروع می‌کند به بزرگ شدن.
150-درست است. اما نگفتی چرا دلت می‌خواهد بره‌هایت نهال‌های بائوباب را بخورند؟
151گفت: -دِ! معلوم است!
152
153و این را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشن‌تر است؛ منتها من برای این که به تنهایی از این راز سر در آرم ناچار شدم حسابی کَلّه را به کار بیندازم.
154
155راستش این که تو اخترکِ شهریار کوچولو هم مثل سیارات دیگر هم گیاهِ خوب به هم می‌رسید هم گیاهِ بد. یعنی هم تخمِ خوب گیاه‌های خوب به هم می‌رسید، هم تخمِ بدِ گیاه‌هایِ بد. اما تخم گیاه‌ها نامریی‌اند. آن‌ها تو حرمِ تاریک خاک به خواب می‌روند تا یکی‌شان هوس بیدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسی می‌آید و اول با کم رویی شاخکِ باریکِ خوشگل و بی‌آزاری به طرف خورشید می‌دواند. اگر این شاخک شاخکِ تربچه‌ای گلِ سرخی چیزی باشد می‌شود گذاشت برای خودش رشد کند اما اگر گیاهِ بدی باشد آدم باید به مجردی که دستش را خواند ریشه‌کنش کند.
156
157باری، تو سیاره‌ی شهریار کوچولو گیاه تخمه‌های وحشتناکی به هم می‌رسید. یعنی تخم درختِ بائوباب که خاکِ سیاره حسابی ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دیر به‌اش برسند دیگر هیچ جور نمی‌شود حریفش شد: تمام سیاره را می‌گیرد و با ریشه‌هایش سوراخ سوراخش می‌کند و اگر سیاره خیلی کوچولو باشد و بائوباب‌ها خیلی زیاد باشند پاک از هم متلاشیش می‌کنند.
158
159شهریار کوچولو در حال نظافت ِ اخترکششهریار کوچولو بعدها یک روز به من گفت: «این، یک امر انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظافتِ خود باید با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم باید خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخیص دادن بائوباب‌ها از بته‌های گلِ سرخ که تا کوچولواَند عین هم‌اَند با دقت ریشه‌کن‌شان بکند. کار کسل‌کننده‌ای هست اما هیچ مشکل نیست.»
160
161یک روز هم بم توصیه کرد سعی کنم هر جور شده یک نقاشی حسابی از کار درآرم که بتواند قضیه را به بچه‌های سیاره‌ی من هم حالی کند. گفت اگر یک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد. پاره‌ای وقت‌ها پشت گوش انداختن کار ایرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در میان باشد گاوِ آدم می‌زاید. اخترکی را سراغ دارم که یک تنبل‌باشی ساکنش بود و برای کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد...».
162
163آن وقت من با استفاده از چیزهایی که گفت شکل آن اخترک را کشیدم.
164
165اخترکِ تنبل‌باشی با سه درختِ بائوباب
166هیچ دوست ندارم اندرزگویی کنم. اما خطر بائوباب‌ها آن‌قدر کم شناخته شده و سر راهِ کسی که تو چنان اخترکی سرگیدان بشود آن قدر خطر به کمین نشسته که این مرتبه را از رویه‌ی همیشگی خودم دست بر می‌دارم و می‌گویم: «بچه‌ها! هوای بائوباب‌ها را داشته باشید!»
167
168اگر من سرِ این نقاشی این همه به خودم فشار آورده‌ام فقط برای آن بوده که دوستانم را متوجه خطری کنم که از مدت‌ها پیش بیخ گوش‌شان بوده و مثلِ خودِ من ازش غافل بوده‌اند. درسی که با این نقاشی داده‌ام به زحمتش می‌ارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسید: «پس چرا هیچ کدام از بقیه‌ی نقاشی‌های این کتاب هیبتِ تصویرِ بائوباب‌ها را ندارد؟» -خب، جوابش خیلی ساده است: من زور خودم را زده‌ام اما نتوانسته‌ام از کار درشان بیاورم. اما عکس بائوباب‌ها را که می‌کشیدم احساس می‌کردم قضیه خیلی فوریت دارد و به این دلیل شور بَرَم داشته بود.
169
170۶
171آخ، شهریار کوچولو! این جوری بود که من کَم کَمَک از زندگیِ محدود و دل‌گیر تو سر درآوردم. تا مدت‌ها تنها سرگرمیِ تو تماشای زیباییِ غروب آفتاب بوده. به این نکته‌ی تازه صبح روز چهارم بود که پی بردم؛ یعنی وقتی که به من گفتی:
172-غروب آفتاب را خیلی دوست دارم. برویم فرورفتن آفتاب را تماشا کنیم...شهریار کوچولو در اخترکش مشغولِ تماشای غروبِ آفتاب
173-هوم، حالاها باید صبر کنی...
174-واسه چی صبر کنم؟
175-صبر کنی که آفتاب غروب کند.
176
177اول سخت حیرت کردی بعد از خودت خنده‌ات گرفت و برگشتی به من گفتی:
178-همه‌اش خیال می‌کنم تو اخترکِ خودمم!
179-راستش موقعی که تو آمریکا ظهر باشد همه می‌دانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب می‌کند. کافی است آدم بتواند در یک دقیقه خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند. متاسفانه فرانسه کجا این‌جا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکی است همین‌قدر که چند قدمی صندلیت را جلو بکشی می‌توانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی.
180-یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
181و کمی بعد گفت:
182-خودت که می‌دانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد.
183-پس خدا می‌داند آن روز چهل و سه غروبه چه‌قدر دلت گرفته بوده.
184
185اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.
186
187۷
188روز پنجم باز سرِ گوسفند از یک راز دیگر زندگی شهریار کوچولو سر در آوردم. مثل چیزی که مدت‌ه‌ا تو دلش به‌اش فکر کرده باشد یک‌هو بی مقدمه از من پرسید:
189-گوسفندی که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم می‌خورد؟
190-گوسفند هرچه گیرش بیاید می‌خورد.
191-حتا گل‌هایی را هم که خار دارند؟
192-آره، حتا گل‌هایی را هم که خار دارند.
193-پس خارها فایده‌شان چیست؟
194
195من چه می‌دانستم؟ یکی از آن: سخت گرفتار باز کردن یک مهره‌ی سفتِ موتور بودم. از این که یواش یواش بو می‌بردم خرابیِ کار به آن سادگی‌ها هم که خیال می‌کردم نیست برج زهرمار شده‌بودم و ذخیره‌ی آبم هم که داشت ته می‌کشید بیش‌تر به وحشتم می‌انداخت.
196-پس خارها فایده‌شان چسیت؟
197
198شهریار کوچولو وقتی سوالی را می‌کشید وسط دیگر به این مفتی‌ها دست بر نمی‌داشت. مهره پاک کلافه‌ام کرده بود. همین جور سرسری پراندم که:
199-خارها به درد هیچ کوفتی نمی‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ی بدجنسی گل‌ها هستند.
200-دِ!
201و پس از لحظه‌یی سکوت با یک جور کینه درآمد که:
202-حرفت را باور نمی‌کنم! گل‌ها ضعیفند. بی شیله‌پیله‌اند. سعی می‌کنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال می‌کنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت‌آوری می‌شوند...
203
204لام تا کام به‌اش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم می‌گفتم: «اگر این مهره‌ی لعنتی همین جور بخواهد لج کند با یک ضربه‌ی چکش حسابش را می‌رسم.» اما شهریار کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت:
205-تو فکر می‌کنی گل‌ها...
206من باز همان جور بی‌توجه گفتم:
207-ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه، من هیچ کوفتی فکر نمی‌کنم! آخر من گرفتار هزار مساله‌ی مهم‌تر از آنم!
208هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
209-مساله‌ی مهم!
210
211مرا می‌دید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روی چیزی که خیلی هم به نظرش زشت می‌آمد خم شده‌ام.
212-مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زنی!
213از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بی‌رحمانه می‌گفت:
214-تو همه چیز را به هم می‌ریزی... همه چیز را قاتی می‌کنی!
215حسابی از کوره در رفته‌بود.
216
217موهای طلایی طلائیش تو باد می‌جنبید.
218-اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
219-یک چی؟
220-یک قارچ!گلِ سرخ
221حالا دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شده‌بود:
222-کرورها سال است که گل‌ها خار می‌سازند و با وجود این کرورها سال است که برّه‌ها گل‌ها را می‌خورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمی‌خورند این قدر به خودشان زحمت می‌دهند؟ جنگ میان برّه‌ها و گل‌ها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدن‌های آقا سرخ‌روئه‌یِ شکم‌گنده مهم‌تر و جدی‌تر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستاره‌هاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
223دیگر نتوانست چیزی بگوید و ناگهان هِق هِق کنان زد زیر گریه.
224
225حالا دیگر شب شده‌بود. اسباب و ابزارم را کنار انداخته‌بودم. دیگر چکش و مهره و تشنگی و مرگ به نظرم مضحک می‌آمد. رو ستاره‌ای، رو سیاره‌ای، رو سیاره‌ی من، زمین، شهریارِ کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به‌اش گفتم: «گلی که تو دوست داری تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزه‌بند می‌کشم... خودم واسه گفت یک تجیر می‌کشم... خودم...» بیش از این نمی‌دانستم چه بگویم. خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور باید خودم را به‌اش برسانم یا به‌اش بپیوندم...p چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!
226
227۸
228راه شناختن آن گل را خیلی زود پیدا کردم:
229تو اخترکِ شهریار کوچولو همیشه یک مشت گل‌های خیلی ساده در می‌آمده. گل‌هایی با یک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمی‌گرفته، دست و پاگیرِ کسی نمی‌شده. صبحی سر و کله‌شان میان علف‌ها پیدا می‌شده شب از میان می‌رفته‌اند. اما این یکی یک روز از دانه‌ای جوانه زده بود که خدا می‌دانست از کجا آمده رود و شهریار کوچولو با جان و دل از این شاخکِ نازکی که به هیچ کدام از شاخک‌های دیگر نمی‌رفت مواظبت کرده‌بود. بعید بنود که این هم نوعِ تازه‌ای از بائوباب باشد اما بته خیلی زود از رشد بازماند و دست‌به‌کارِ آوردن گل شد. شهریار کوچولو که موقعِ نیش زدن آن غنچه‌ی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز معجزه‌آسایی از آن بیرون بیاید. اما گل تو پناهِ خوابگاهِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرایی بود تا هرچه زیباتر جلوه‌کند. رنگ‌هایش را با وسواس تمام انتخاب می‌کرد سر صبر لباس می‌پوشید و گلبرگ‌ها را یکی یکی به خودش می‌بست. دلش نمی‌خواست مثل شقایق‌ها با جامه‌ی مچاله و پر چروک بیرون بیاید.
230
231شهریار کوچولو و گلِ سرخنمی‌خواست جز در اوج درخشندگی زیبائیش رو نشان بدهد!...
232
233هوه، بله عشوه‌گری تمام عیار بود! آرایشِ پر راز و رمزش روزها و روزها طول کشید تا آن که سرانجام یک روز صبح درست با بر آمدن آفتاب نقاب از چهره برداشت و با این که با آن همه دقت و ظرافت روی آرایش و پیرایش خودش کار کرده بود خمیازه‌کشان گفت:
234-اوه، تازه همین حالا از خواب پا شده‌ام... عذر می‌خواهم که موهام این جور آشفته‌است...
235
236شهریار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگیرد و از ستایش او خودداری کند:
237-وای چه‌قدر زیبائید!
238گل به نرمی گفت:
239-چرا که نه؟ من و آفتاب تو یک لحظه به دنیا آمدیم...
240شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آن‌قدرها هم اهل شکسته‌نفسی نیست اما راستی که چه‌قدر هیجان انگیز بود!
241-به نظرم وقت خوردن ناشتایی است. بی زحمت برایم فکری بکنید.
242و شهریار کوچولوی مشوش و در هم یک آبپاش آب خنک آورده به گل داده‌بود.شهریار کوچولو در حالِ تماشای گلِ سرخ
243با این حساب، هنوزهیچی نشده با آن خودپسندیش که بفهمی‌نفهمی از ضعفش آب می‌خورد دل او را شکسته بود. مثلا یک روز که داشت راجع به چهارتا خارش حرف می‌زد یک‌هو در آمده بود که:ببر و گلِ سرخ
244-نکند ببرها با آن چنگال‌های تیزشان بیایند سراغم!
245شهریار کوچولو ازش ایراد گرفته‌بود که:
246-تو اخترک من ببر به هم نمی‌رسد. تازه ببرها که علف‌خوار نیستند.
247گل به گلایه جواب داده بود:
248-من که علف نیستم.
249و شهریار کوچولو گفته بود:
250-عذر می‌خواهم...
251-من از ببرها هیچ ترسی ندارم اما از جریان هوا وحشت می‌کنم. تو دستگاه‌تان تجیر به هم نمی‌رسد؟شهریار کوچولو در حالِ پوشاندنِ گلِ سرخ
252شهریار کوچولو تو دلش گفت: «وحشت از جریان هوا... این که واسه یک گیاه تعریفی ندارد... چه مرموز است این گل!»
253-شب مرا بگذارید زیر یک سرپوش. این جا هواش خیلی سرد است. چه جای بدی افتادم! جایی که پیش از این بودم...شهریار کوچولو در حالِ گذاشتنِ سرپوش روی گلِ سرخ
254اما حرفش را خورده بود. آخر، آمدنا هنوز به شکل دانه بود. امکان نداشت توانسته‌باشد دنیاهای دیگری را بشناسد. شرم‌سار از این که گذاشته بود سر به هم بافتن دروغی به این آشکاری مچش گیربیفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا اهمالِ شهریار کوچولو را به‌اش یادآور شود:
255-تجیر کو پس؟
256-داشتم می‌رفتم اما شما داشتید صحبت می‌کردید!
257و با وجود این زورکی بنا کرده‌بود به سرفه کردن تا او احساس پشیمانی کند.
258
259به این ترتیب شهریار کوچولو با همه‌ی حسن نیّتی که از عشقش آب می‌خورد همان اول کار به او بد گمان شده‌بود. حرف‌های بی سر و تهش را جدی گرفته‌بود و سخت احساس شوربختی می‌کرد.
260
261یک روز دردِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرف‌هاش گوش نمی‌دادم. هیچ وقت نباید به حرف گل‌ها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر می‌کرد گیرم من بلد نبودم چه‌جوری از آن لذت ببرم. قضیه‌ی چنگال‌های ببر که آن جور دَمَغم کرده‌بود می‌بایست دلم را نرم کرده باشد...»
262
263یک روز دیگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت می‌کردم نه روی گفتارش... عطرآگینم می‌کرد. دلم را روشن می‌کرد. نمی‌بایست ازش بگریزم. می‌بایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلک‌های معصومانه‌اش پنهان بود پی می‌بردم. گل‌ها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».
264
265۹
266گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرنده‌های وحشی استفاده کرد.
267
268گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرنده‌های وحشی استفاده کرد.
269صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که باید مرتب کرد، آتش‌فشان‌های فعالش را با دقت پاک و دوده‌گیری کرد: شهریار کوچولو در حالِ پاک کردنِ آتش‌فشان.دو تا آتش‌فشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتایی خیلی خوب بود. یک آتش‌فشان خاموش هم داشت. منتها به قول خودش «آدم کف دستش را که بو نکرده!» این بود که آتش‌فشان خاموش را هم پاک کرد. آتش‌فشان که پاک باشد مرتب و یک هوا می‌سوزد و یک‌هو گُر نمی‌زند. آتش‌فشان هم عین‌هو بخاری یک‌هو اَلُو می‌زند. البته ما رو سیاره‌مان زمین کوچک‌تر از آن هستیم که آتش‌فشان‌هامان را پاک و دوده‌گیری کنیم و برای همین است که گاهی آن جور اسباب زحمت‌مان می‌شوند.
270
271شهریار کوچولو با دل‌ِگرفته آخرین نهال‌های بائوباب را هم ریشه‌کن کرد. فکر می‌کرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولیِ هر روزه کُلّی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزی نمانده‌بود که اشکش سرازیر شود.
272به گل گفت: -خدا نگهدار!
273اما او جوابش را نداد.
274دوباره گفت: -خدا نگهدار!
275گل سرفه‌کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
276-من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
277از این که به سرکوفت و سرزنش‌های همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند. از این محبتِ آرام سر در نمی‌آورد.
278گل به‌اش گفت: -خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمی‌خورد.
279-آخر، باد...
280-آن قدرهاهم سَرمائو نیستم... هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
281-آخر حیوانات...
282-اگر خواسته‌باشم با شب‌پره‌ها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چاره‌ای ندارم. شب‌پره باید خیلی قشنگ باشد. جز آن کی به دیدنم می‌آید؟ تو که می‌روی به آن دور دورها. از بابتِ درنده‌ها هم هیچ کَکَم نمی‌گزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجه‌ای دارم».
283و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
284-دست‌دست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروی برو!
285
286و این را گفت، چون که نمی‌خواست شهریار کوچولو گریه‌اش را ببیند. گلی بود تا این حد خودپسند...
287
288۱۰
289خودش را در منطقه‌ی اخترک‌های ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹ و ۳۳۰ دید. این بود که هم برای سرگرمی و هم برای چیزیادگرفتن بنا کرد یکی‌یکی‌شان را سیاحت کردن.
290
291اخترکِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد داد زد:
292-خب، این هم رعیت!
293شهریار کوچولو از خودش پرسید: -او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جوری می‌تواند بشناسدم؟
294دیگر اینش را نخوانده‌بود که دنیابرای پادشاهان به نحو عجیبی ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب می‌آیند.
295
296پادشاه در سیاره‌اش
297پادشاه که می‌دید بالاخره شاهِ کسی شده و از این بابت کبکش خروس می‌خواند گفت: -بیا جلو بهتر ببینیمت. شهریار کوچولو با چشم پیِ جایی گشت که بنشیند اما شنلِ قاقمِ حضرتِ پادشاهی تمام اخترک را دربرگرفته‌بود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهن‌دره افتاد.
298شاه به‌اش گفت: -خمیازه کشیدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. این کار را برایت قدغن می‌کنم. شهریار کوچولو که سخت خجل شده‌بود در آمد که:
299-نمی‌توانم جلوِ خودم را بگیرم. راه درازی طی‌کرده‌ام و هیچ هم نخوابیده‌ام...
300پادشاه گفت: -خب خب، پس بِت امر می‌کنم خمیازه بکشی. سال‌هاست خمیازه‌کشیدن کسی را ندیده‌ام برایم تازگی دارد. یاالله باز هم خمیازه بکش. این یک امر است.
301شهریار کوچولو گفت: -آخر این جوری من دست و پایم را گم می‌کنم... دیگر نمی‌توانم.
302شاه گفت: -هوم! هوم! خب، پس من به‌ات امر می‌کنم که گاهی خمیازه بکشی گاهی نه.
303تند و نامفهوم حرف می‌زد و انگار خلقش حسابی تنگ بود.
304
305پادشاه فقط دربند این بود که مطیع فرمانش باشند. در مورد نافرمانی‌ها هم هیچ نرمشی از خودش نشان نمی‌داد. یک پادشاهِ تمام عیار بود گیرم چون زیادی خوب بود اوامری که صادر می‌کرد اوامری بود منطقی. مثلا خیلی راحت در آمد که: «اگر من به یکی از سردارانم امر کنم تبدیل به یکی از این مرغ‌های دریایی بشود و یارو اطاعت نکند تقسیر او نیست که، تقصیر خودم است».
306شهریار کوچولو در نهایت ادب پرسید: -اجازه می‌فرمایید بنشینم؟
307پادشاه که در نهایتِ شکوه و جلال چینی از شنل قاقمش را جمع می‌کرد گفت: -به‌ات امر می‌کنیم بنشینی.
308
309منتها شهریار کوچولو مانده‌بود حیران: آخر آن اخترک کوچک‌تر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا این پادشاه به چی سلطنت می‌کرد؟ گفت: -قربان عفو می‌فرمایید که ازتان سوال می‌کنم...
310پادشاه با عجله گفت: -به‌ات امر می‌کنیم از ما سوال کنی.
311-شما قربان به چی سلطنت می‌فرمایید؟
312پادشاه خیلی ساده گفت: -به همه چی.
313-به همه‌چی؟
314پادشاه با حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترک‌های دیگر و باقی ستاره‌ها اشاره کرد.
315شهریار کوچولو پرسید: -یعنی به همه‌ی این ها؟
316شاه جواب داد: -به همه‌ی این ها.
317آخر او فقط یک پادشاه معمولی نبود که، یک پادشاهِ جهانی بود.
318-آن وقت ستاره‌ها هم سربه‌فرمان‌تانند؟
319پادشاه گفت: -البته که هستند. همه‌شان بی‌درنگ هر فرمانی را اطاعت می‌کنند. ما نافرمانی را مطلقا تحمل نمی‌کنیم.
320
321یک چنین قدرتی شهریار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنین قدرتی می‌داشت بی این که حتا صندلیش را یک ذره تکان بدهد روزی چهل و چهار بار که هیچ روزی هفتاد بار و حتا صدبار و دویست‌بار غروب آفتاب را تماشا می‌کرد! و چون بفهمی نفهمی از یادآوریِ اخترکش که به امان خدا ول‌کرده‌بود غصه‌اش شد جراتی به خودش داد که از پادشاه درخواست محبتی بکند:
322-دلم می‌خواست یک غروب آفتاب تماشا کنم... در حقم التفات بفرمایید امر کنید خورشید غروب کند.
323-اگر ما به یک سردار امر کنیم مثل شب‌پره از این گل به آن گل بپرد یا قصه‌ی سوزناکی بنویسد یا به شکل مرغ دریایی در آید و او امریه را اجرا نکند کدام یکی‌مان مقصریم، ما یا او؟
324شهریار کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: -شما.
325پادشاه گفت: -حرف ندارد. باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز به عقل متکی باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهی که بروند خودشان را بیندازند تو دریا انقلاب می‌کنند. حق داریم توقع اطاعت داشته باشیم چون اوامرمان عاقلانه است.
326شهریار کوچولو که هیچ وقت چیزی را که پرسیده بود فراموش نمی‌کرد گفت: -غروب آفتاب من چی؟
327-تو هم به غروب آفتابت می‌رسی. امریه‌اش را صادر می‌کنیم. منتها با شَمِّ حکمرانی‌مان منتظریم زمینه‌اش فراهم بشود.
328شهریار کوچولو پرسید: -کِی فراهم می‌شود؟
329پادشاه بعد از آن که تقویم کَت و کلفتی را نگاه کرد جواب داد:
330-هوم! هوم! حدودِ... حدودِ... غروب. حدودِ ساعت هفت و چهل دقیقه... و آن وقت تو با چشم‌های خودت می‌بینی که چه‌طور فرمان ما اجرا می‌شود!
331
332شهریار کوچولو خمیازه کشید. از این که تماشای آفتاب غروب از کیسه‌اش رفته‌بود تاسف می‌خورد. از آن گذشته دلش هم کمی گرفته‌بود. این بود که به پادشاه گفت:
333-من دیگر این‌جا کاری ندارم. می‌خواهم بروم.
334شاه که دلش برای داشتن یک رعیت غنج می‌زد گفت:
335-نرو! نرو! وزیرت می‌کنیم.
336-وزیرِ چی؟
337-وزیرِ دادگستری!
338-آخر این جا کسی نیست که محاکمه بشود.
339پادشاه گفت: -معلوم نیست. ما که هنوز گشتی دور قلمرومان نزده‌ایم. خیلی پیر شده‌ایم، برای کالسکه جا نداریم. پیاده‌روی هم خسته‌مان می‌کند.
340شهریار کوچولو که خم شده‌بود تا نگاهی هم به آن طرف اخترک بیندازد گفت: -بَه! من نگاه کرده‌ام، آن طرف هم دیارالبشری نیست.
341پادشاه به‌اش جواب داد: -خب، پس خودت را محاکمه کن. این کار مشکل‌تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه‌کردن دیگران خیلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می‌شود یک فرزانه‌ی تمام عیاری.
342شهریار کوچولو گفت: -من هر جا باشم می‌توانم خودم را محاکمه کنم، چه احتیاجی است این جا بمانم؟ پادشاه گفت: -هوم! هوم! فکر می‌کنیم یک جایی تو اخترک ما یک موش پیر هست. صدایش را شب ها می‌شنویم. می‌توانی او را به محاکمه بکشی و گاه‌گاهی هم به اعدام محکومش کنی. در این صورت زندگی او به عدالت تو بستگی پیدا می‌کند. گیرم تو هر دفعه عفوش می‌کنی تا همیشه زیر چاق داشته باشیش. آخر یکی بیش‌تر نیست که.
343شهریار کوچولو جواب داد: -من از حکم اعدام خوشم نمی‌آید. فکر می‌کنم دیگر باید بروم.
344پادشاه گفت: -نه!
345
346اما شهریار کوچولو که آماده‌ی حرکت شده بود و ضمنا هم هیچ دلش نمی‌خواست اسباب ناراحتی سلطان پیر بشود گفت:
347-اگر اعلی‌حضرت مایلند اوامرشان دقیقا اجرا بشود می‌توانند فرمان خردمندانه‌ای در مورد بنده صادر بفرمایند. مثلا می‌توانند به بنده امر کنند ظرف یک دقیقه راه بیفتم. تصور می‌کنم زمینه‌اش هم آماده باشد...
348چون پادشاه جوابی نداد شهریار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهی کشید و به راه افتاد.
349آن‌وقت پادشاه با شتاب فریاد زد: -سفیر خودمان فرمودیمت!
350حالت بسیار شکوهمندی داشت.
351
352شهریار کوچولو همان طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجیبند!
353
354۱۱
355اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
356خود پسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: -به‌به! این هم یک ستایشگر که دارد می‌آید مرا ببیند!
357
358خودپسند در سیاره‌اش
359آخر برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایش‌گرند.
360شهریار کوچولو گفت: -سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشته‌اید!
361خود پسند جواب داد: -مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهله‌ی ستایشگرهایم بلند می‌شود. گیرم متاسفانه تنابنده‌ای گذارش به این طرف‌ها نمی‌افتد.
362شهریار کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
363-چی؟
364خودپسند گفت: -دست‌هایت را بزن به هم دیگر.
365شهریار کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
366شهریار کوچولو با خودش گفت: «دیدنِ این تفریحش خیلی بیش‌تر از دیدنِ پادشاه‌است». و دوباره بنا کرد دست‌زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن.
367
368پس از پنج دقیقه‌ای شهریار کوچولو که از این بازی یک‌نواخت خسته شده بود پرسید: -چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟
369اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آن‌ها جز ستایش خودشان چیزی را نمی‌شنوند.
370از شهریار کوچولو پرسید: -تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه می‌کنی؟
371-ستایش و تحسین یعنی چه؟
372-یعنی قبول این که من خوش‌قیافه‌ترین و خوش‌پوش‌ترین و ثروت‌مندترین و باهوش‌ترین مرد این اخترکم.
373-آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
374-با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
375شهریار کوچولو نیم‌چه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: -خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعا چیِ این برایت جالب است؟
376
377شهریار کوچولو به راه افتاد و همان طور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجیبند!
378
379۱۲
380تو اخترک بعدی می‌خواره‌ای می‌نشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
381
382می‌خواره در سیاره‌اش
383
384به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟
385می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم.
386شهریار کوچولو پرسید: -مِی می‌زنی که چی؟
387می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
388شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
389می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
390شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
391می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.
392این را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهریار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی‌راستی چه‌قدر عجیبند!
393
394۱۳
395اخترک چهارم اخترک مرد تجارت‌پیشه بود. این بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
396
397مردِ تجارت‌پیشه در سیاره‌اش
398شهریار کوچولو گفت: -سلام. آتش‌سیگارتان خاموش شده.
399-سه و دو می‌کند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بیست و دو. بیست و دو و شش بیست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بیست و شش و پنج سی و یک. اوف! پس جمعش می‌کند پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سی و یک.
400-پانصد میلیون چی؟
401-ها؟ هنوز این جایی تو؟ پانصد و یک میلیون چیز. چه می‌دانم، آن قدر کار سرم ریخته که!... من یک مرد جدی هستم و با حرف‌های هشت‌من‌نه‌شاهی سر و کار ندارم!... دو و پنج هفت...
402شهریار کوچولو که وقتی چیزی می‌پرسید دیگر تا جوابش را نمی‌گرفت دست بردار نبود دوباره پرسید:
403-پانصد و یک میلیون چی؟
404تاجر پیشه سرش را بلند کرد:
405-تو این پنجاه و چهار سالی که ساکن این اخترکم همه‌اش سه بار گرفتار مودماغ شده‌ام. اولیش بیست و دو سال پیش یک سوسک بود که خدا می‌داند از کدام جهنم پیدایش شد. صدای وحشت‌ناکی از خودش در می‌آورد که باعث شد تو یک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعه‌ی دوم یازده سال پیش بود که استخوان درد بی‌چاره‌ام کرد. من ورزش نمی‌کنم. وقت یللی‌تللی هم ندارم. آدمی هستم جدی... این هم بار سومش!... کجا بودم؟ پانصد و یک میلیون و...
406-این همه میلیون چی؟
407تاجرپیشه فهمید که نباید امید خلاصی داشته باشد. گفت: -میلیون‌ها از این چیزهای کوچولویی که پاره‌ای وقت‌ها تو هوا دیده می‌شود.
408-مگس؟
409-نه بابا. این چیزهای کوچولوی براق.
410-زنبور عسل؟
411-نه بابا! همین چیزهای کوچولوی طلایی که وِلِنگارها را به عالم هپروت می‌برد. گیرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خیال‌بافی نمی‌کنم.
412-آها، ستاره؟
413-خودش است: ستاره.
414-خب پانصد میلیون ستاره به چه دردت می‌خورد؟
415-پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یکی. من جدیّم و دقیق.
416-خب، به چه دردت می‌خورند؟
417-به چه دردم می‌خورند؟
418-ها.
419-هیچی تصاحب‌شان می‌کنم.
420-ستاره‌ها را؟
421-آره خب.
422-آخر من به یک پادشاهی برخوردم که...
423-پادشاه‌ها تصاحب نمی‌کنند بل‌که به‌اش «سلطنت» می‌کنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد.
424-خب، حالا تو آن‌ها را تصاحب می‌کنی که چی بشود؟
425-که دارا بشوم.
426-خب دارا شدن به چه کارت می‌خورد؟
427-به این کار که، اگر کسی ستاره‌ای پیدا کرد من ازش بخرم.
428شهریار کوچولو با خودش گفت: «این بابا هم منطقش یک خرده به منطق آن دائم‌الخمره می‌بَرَد.» با وجود این باز ازش پرسید:
429-چه جوری می‌شود یک ستاره را صاحب شد؟
430تاجرپیشه بی درنگ با اَخم و تَخم پرسید: -این ستاره‌ها مال کی‌اند؟
431-چه می‌دانم؟ مال هیچ کس.
432-پس مال منند، چون من اول به این فکر افتادم.
433-همین کافی است؟
434-البته که کافی است. اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر جزیره‌ای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر فکری به کله‌ات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش می‌کنی و می‌شود مال تو. من هم ستاره‌ها را برای این صاحب شده‌ام که پیش از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود آن‌ها را مالک بشود.
435شهریار کوچولو گفت: -این ها همه‌اش درست. منتها چه کارشان می‌کنی؟
436تاجر پیشه گفت: -اداره‌شان می‌کنم، همین جور می‌شمارم‌شان و می‌شمارم‌شان. البته کار مشکلی است ولی خب دیگر، من آدمی هستم بسیار جدی.
437شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو کَتَش نرفته‌بود گفت:
438-اگر من یک شال گردن ابریشمی داشته باشم می‌توانم بپیچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم می‌توانم بچینم با خودم ببرمش. اما تو که نمی‌توانی ستاره‌ها را بچینی!
439-نه. اما می‌توانم بگذارم‌شان تو بانک.
440-اینی که گفتی یعنی چه؟
441-یعنی این که تعداد ستاره‌هایم را رو یک تکه کاغذ می‌نویسم می‌گذارم تو کشو درش را قفل می‌کنم.
442-همه‌اش همین؟
443-آره همین کافی است.
444
445شهریار کوچولو فکر کرد «جالب است. یک خرده هم شاعرانه است. اما کاری نیست که آن قدرها جدیش بشود گرفت». آخر تعبیر او از چیزهای جدی با تعبیر آدم‌های بزرگ فرق می‌کرد.
446باز گفت: -من یک گل دارم که هر روز آبش می‌دهم. سه تا هم آتش‌فشان دارم که هفته‌ای یک بار پاک و دوده‌گیری‌شان می‌کنم. آخر آتش‌فشان خاموشه را هم پاک می‌کنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو این حساب، هم برای آتش‌فشان‌ها و هم برای گل این که من صاحب‌شان باشم فایده دارد. تو چه فایده‌ای به حال ستاره‌ها داری؟
447
448تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چیزی پیدا نکرد. و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که می‌رفت تو دلش می‌گفت: -این آدم بزرگ‌ها راستی راستی چه‌قدر عجیبند!
449
450۱۴
451اخترکِ پنجم چیز غریبی بود. از همه‌ی اخترک‌های دیگر کوچک‌تر بود، یعنی فقط به اندازه‌ی یک فانوس پایه‌دار و یک فانوس‌بان جا داشت.
452
453فانوس‌بان در حالِ روشن کردنِ فانوس در سیاره‌اش
454شهریار کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان آسمان خدا تو اخترکی که نه خانه‌ای روش هست نه آدمی، حکمت وجودی یک فانوس و یک فانوس‌بان چه می‌تواند باشد. با وجود این تو دلش گفت:
455-خیلی احتمال دارد که این بابا عقلش پاره‌سنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و مسته کم عقل‌تر نیست. دست کم کاری که می‌کند یک معنایی دارد. فانوسش را که روشن می‌کند عین‌هو مثل این است که یک ستاره‌ی دیگر یا یک گل به دنیا می‌آورد و خاموشش که می‌کند پنداری گل یا ستاره‌ای را می‌خواباند. سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا باشد بی گفت‌وگو مفید هم هست.
456
457وقتی رو اخترک پایین آمد با ادب فراوان به فانوس‌بان سلام کرد:
458-سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
459-دستور است. صبح به خیر!
460-دستور چیه؟
461-این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
462و دوباره فانوس را روشن کرد.
463-پس چرا روشنش کردی باز؟
464فانوس‌بان جواب داد: -خب دستور است دیگر.
465شهریار کوچولو گفت: -اصلا سر در نمیارم.
466فانوس‌بان گفت: -چیز سر در آوردنی‌یی توش نیست که. دستور دستور است. روز بخیر!
467و باز فانوس را خاموش کرد.
468بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:
469-کار جان‌فرسایی دارم. پیش‌تر ها معقول بود: صبح خاموشش می‌کردم و شب که می‌شد روشنش می‌کردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم می‌توانستم بگیرم بخوابم...
470-بعدش دستور عوض شد؟
471فانوس‌بان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
472-خب؟
473-حالا که سیاره دقیقه‌ای یک بار دور خودش می‌گردد دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم: دقیقه‌ای یک بار فانوس را روشن می‌کنم یک بار خاموش.
474-چه عجیب است! تو اخترک تو شبانه روز همه‌اش یک دقیقه طول می‌کشد!
475فانوس‌بان گفت: -هیچ هم عجیب نیست. الان یک ماه تمام است که ما داریم با هم اختلاط می‌کنیم.
476-یک ماه؟
477-آره. سی دقیقه. سی روز! شب خوش!
478و دوباره فانوس را روشن کرد.
479
480شهریار کوچولو به فانوس‌بان نگاه کرد و حس کرد این مرد را که تا این حد به دستور وفادار است دوست می‌دارد. یادِ آفتاب‌غروب‌هایی افتاد که آن وقت‌ها خودش با جابه‌جا کردن صندلیش دنبال می‌کرد. برای این که دستی زیر بال دوستش کرده باشد گفت:
481-می‌دانی؟ یک راهی بلدم که می‌توانی هر وقت دلت بخواهد استراحت کنی.
482فانوس‌بان گفت: -آرزوش را دارم.
483آخر آدم می‌تواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلی کند.
484شهریار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
485-تو، اخترکت آن‌قدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن می‌توانی یک بار دور بزنیش. اگر آن اندازه که لازم است یواش راه بروی می‌توانی کاری کنی که مدام تو آفتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع می‌کنی به راه‌رفتن... به این ترتیب روز هرقدر که بخواهی برایت کِش می‌آید.
486فانوس‌بان گفت: -این کار گرهی از بدبختی من وا نمی‌کند. تنها چیزی که تو زندگی آرزویش را دارم یک چرت خواب است.
487شهریار کوچولو گفت: -این یکی را دیگر باید بگذاری در کوزه.
488فانوس‌بان گفت: -آره. باید بگذارمش در کوزه... صبح بخیر!
489و فانوس را خاموش کرد.
490
491شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت: گرچه آن‌های دیگر، یعنی خودپسنده و تاجره اگر این را می‌دیدند دستش می‌انداختند و تحقیرش می‌کردند، هر چه نباشد کار این یکی به نظر من کم‌تر از کار آن‌ها بی‌معنی و مضحک است. شاید به خاطر این که دست کم این یکی به چیزی جز خودش مشغول است.
492
493از حسرت آهی کشید و همان طور با خودش گفت:
494-این تنها کسی بود که من می‌توانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمی‌گیرند.
495
496چیزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به این اخترک کوچولویی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب آفتاب در هر بیست و چهار ساعت برکت پیدا کرده بود.
497
498۱۵
499اخترک ششم اخترکی بود ده بار فراخ‌تر، و آقاپیره‌ای توش بود که کتاب‌های کَت‌وکلفت می‌نوشت.
500
501جغرافی‌دان در سیاره‌اش
502همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد با خودش گفت:
503-خب، این هم یک کاشف!
504شهریار کوچولو لب میز نشست و نفس نفس زد. نه این که راه زیادی طی کرده بود؟
505آقا پیره به‌اش گفت: -از کجا می‌آیی؟
506شهریار کوچولو گفت: -این کتاب به این کلفتی چی است؟ شما این‌جا چه‌کار می‌کنید؟
507آقا پیره گفت: -من جغرافی‌دانم.
508-جغرافی‌دان چه باشد؟
509-جغرافی‌دان به دانشمندی می‌گویند که جای دریاها و رودخانه‌ها و شهرها و کوه‌ها و بیابان‌ها را می‌داند.
510شهریار کوچولو گفت: -محشر است. یک کار درست و حسابی است.
511و به اخترک جغرافی‌دان، این سو و آن‌سو نگاهی انداخت. تا آن وقت اخترکی به این عظمت ندیده‌بود.
512-اخترک‌تان خیلی قشنگ است. اقیانوس هم دارد؟
513جغرافی‌دان گفت: -از کجا بدانم؟
514شهریار کوچولو گفت: -عجب! (بد جوری جا خورده بود) کوه چه‌طور؟
515جغرافی‌دان گفت: -از کجا بدانم؟
516-شهر، رودخانه، بیابان؟
517جغرافی‌دان گفت: از این‌ها هم خبری ندارم.
518-آخر شما جغرافی‌دانید؟
519جغرافی‌دان گفت: -درست است ولی کاشف که نیستم. من حتا یک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافی‌دان نیست که دوره‌بیفتد برود شهرها و رودخانه‌ها و کوه‌ها و دریاها و اقیانوس‌ها و بیابان‌ها را بشمرد. مقام جغرافی‌دان برتر از آن است که دوره بیفتد و ول‌بگردد. اصلا از اتاق کارش پا بیرون نمی‌گذارد بلکه کاشف‌ها را آن تو می‌پذیرد ازشان سوالات می‌کند و از خاطرات‌شان یادداشت بر می‌دارد و اگر خاطرات یکی از آن‌ها به نظرش جالب آمد دستور می‌دهد روی خُلقیات آن کاشف تحقیقاتی صورت بگیرد.
520-برای چه؟
521-برای این که اگر کاشفی گنده‌گو باشد کار کتاب‌های جغرافیا را به فاجعه می‌کشاند. هکذا کاشفی که اهل پیاله باشد.
522-آن دیگر چرا؟
523b-چون آدم‌های دائم‌الخمر همه چیز را دوتا می‌بینند. آن وقت جغرافی‌دان برمی‌دارد جایی که یک کوه
524بیشتر نیست می‌نویسد دو کوه.
525شهریار کوچولو گفت: -پس من یک بابایی را می‌شناسم که کاشف هجوی از آب در می‌آید.
526-بعید نیست. بنابراین، بعد از آن که کاملا ثابت شد پالان کاشف کج نیست تحقیقاتی هم روی کشفی که کرده انجام می‌گیرد.
527-یعنی می‌روند می‌بینند؟
528-نه، این کار گرفتاریش زیاد است. از خود کاشف می‌خواهند دلیل بیاورد. مثلا اگر پای کشف یک کوه بزرگ در میان بود ازش می‌خواهند سنگ‌های گنده‌ای از آن کوه رو کند.
529جغرافی‌دان ناگهان به هیجان در آمد و گفت: -راستی تو داری از راه دوری می‌آیی! تو کاشفی! باید چند و چون اخترکت را برای من بگویی.
530و با این حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشید. معمولا خاطرات کاشف‌ها را اول بامداد یادداشت می‌کنند و دست نگه می‌دارند تا دلیل اقامه کند، آن وقت با جوهر می‌نویسند.
531گفت: -خب؟
532شهریار کوچولو گفت: -اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. آخر خیلی کوچک است. سه تا آتش‌فشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، آدم کف دستش را که بو نکرده.
533جغرافی‌دان هم گفت: -آدم چه می‌داند چه پیش می‌آید.
534-یک گل هم دارم.
535-نه، نه، ما دیگر گل ها را یادداشت نمی‌کنیم.
536-چرا؟ گل که زیباتر است.
537-برای این که گل‌ها فانی‌اند.
538-فانی یعنی چی؟
539جغرافی‌دان گفت: -کتاب‌های جغرافیا از کتاب‌های دیگر گران‌بهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمی‌افتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است آب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را می‌نویسیم.
540شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما آتش‌فشان‌های خاموش می‌توانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
541جغرافی‌دان گفت: -آتش‌فشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمی‌کند. آن‌چه به حساب می‌آید خود کوه است که تغییر پیدا نمی‌کند.
542شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی می‌پرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
543-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
544-گل من هم در آینده نابود می‌شود؟
545-البته که می‌شود.
546شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کرده‌ام!»
547این اولین باری بود که دچار پریشانی و اندوه می‌شد اما توانست به خودش مسلط بشود. پرسید: -شما به من دیدن کجا را توصیه می‌کنید؟
548جغرافی‌دان به‌اش جواب داد: -سیاره‌ی زمین. شهرت خوبی دارد...
549
550و شهریار کوچولو هم چنان که به گلش فکر می‌کرد به راه افتاد.
551
552۱۶
553لاجرم، زمین، سیاره‌ی هفتم شد.
554
555زمین، فلان و بهمان سیاره نیست. رو پهنه‌ی زمین یک‌صد و یازده پادشاه (البته بامحاسبه‌ی پادشاهان سیاه‌پوست)، هفت هزار جغرافی‌دان، نه‌صد هزار تاجرپیشه، پانزده کرور می‌خواره و شش‌صد و بیست و دو کرور خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد آدم بزرگ زندگی می‌کند. برای آن‌که از حجم زمین مقیاسی به دست‌تان بدهم بگذارید به‌تان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قاره‌ی زمین وسایل زندگیِ لشکری جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر فانوس‌بان را تامین کنند.
556
557روشن شدن فانوس‌ها از دور خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک باله‌ی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوس‌بان‌های زلاندنو و استرالیا بود. این‌ها که فانوس‌هاشان را روشن می‌کردند، می‌رفتند می‌گرفتند می‌خوابیدند آن وقت نوبت فانوس‌بان‌های چین و سیبری می‌رسید که به رقص درآیند. بعد، این‌ها با تردستی تمام به پشت صحنه می‌خزیدند و جا را برای فانوس‌بان‌های ترکیه و هفت پَرکَنِه‌ی هند خالی می کردند. بعد نوبت به فانوس‌بان‌های آمریکای‌جنوبی می‌شد. و آخر سر هم نوبت فانوس‌بان‌های افریقا و اروپا می‌رسد و بعد نوبت فانوس‌بان‌های آمریکای شمالی بود. و هیچ وقتِ خدا هم هیچ‌کدام این‌ها در ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمی‌شدند. چه شکوهی داشت! میان این جمع عظیم فقط نگه‌بانِ تنها فانوسِ قطب شمال و همکارش نگه‌بانِ تنها فانوسِ قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بی‌هودگی می‌گذراندند: آخر آن‌ها سالی به سالی همه‌اش دو بار کار می‌کردند.
558
559۱۷
560آدمی که اهل اظهار لحیه باشد بفهمی نفهمی می‌افتد به چاخان کردن. من هم تو تعریف قضیه‌ی فانوس‌بان‌ها برای شما آن‌قدرهاروراست نبودم. می‌ترسم به آن‌هایی که زمین ما را نمی‌سناسند تصور نادرستی داده باشم. انسان‌ها رو پهنه‌ی زمین جای خیلی کمی را اشغال می‌کنند. اگر همه‌ی دو میلیارد نفری که رو کره‌ی زمین زندگی می‌کنند بلند بشوند و مثل موقعی که به تظاهرات می‌روند یک خورده جمع و جور بایستند راحت و بی‌درپسر تو میدانی به مساحت بیست میل در بیست میل جا می‌گیرند. همه‌ی جامعه‌ی بشری را می‌شود یک‌جا روی کوچک‌ترین جزیره‌ی اقیانوس آرام کُپه کرد.
561
562البته گفت‌وگو ندارد که آدم بزرگ‌ها حرف‌تان را باور نمی‌کنند. آخر تصور آن‌ها این است که کلی جا اشغال کرده‌اند، نه این‌که مثل بائوباب‌ها خودشان را خیلی مهم می‌بینند؟ بنابراین به‌شان پیش‌نهاد می‌کنید که بنشینند حساب کنند. آن‌ها هم که عاشق اعداد و ارقامند، پس این پیش‌نهاد حسابی کیفورشان می‌کند. اما شما را به خدا بی‌خودی وقت خودتان را سر این جریمه‌ی مدرسه به هدر ندهید. این کار دو قاز هم نمی‌ارزد. به من که اطمینان دارید. شهریار کوچولو پاش که به زمین رسید از این که دیارالبشری دیده نمی‌شد سخت هاج و واج ماند.
563
564شهریار کوچولو وسطِ کویر
565تازه داشت از این فکر که شاید سیاره را عوضی گرفته ترسش بر می‌داشت که چنبره‌ی مهتابی رنگی رو ماسه‌ها جابه‌جا شد.شهریار کوچولو و مار
566شهریار کوچولو همین‌جوری سلام کرد.
567مار گفت: -سلام.
568شهریار کوچولو پرسید: -رو چه سیاره‌ای پایین آمده‌ام؟
569مار جواب داد: -رو زمین تو قاره‌ی آفریقا.
570-عجب! پس رو زمین انسان به هم نمی‌رسد؟
571مار گفت: -این‌جا کویر است. تو کویر کسی زندگی نمی‌کند. زمین بسیار وسیع است.
572شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم می‌گویم ستاره‌ها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!... اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است... اما چه‌قدر دور است!
573مار گفت: -قشنگ است. این‌جا آمده‌ای چه کار؟
574شهریار کوچولو گفت: -با یک گل بگومگویم شده.
575مار گفت: -عجب!
576و هر دوشان خاموش ماندند.
577دست آخر شهریار کوچولو درآمد که: -آدم‌ها کجاند؟ آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی می‌کند.
578مار گفت: -پیش آدم‌ها هم احساس تنهایی می‌کنی.
579شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و آخر سر به‌اش گفت: -تو چه جانور بامزه‌ای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
580مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
581شهریار کوچولو لب‌خندی زد و گفت: -نه چندان... پا هم که نداری. حتا راه هم نمی‌تونی بری...
582-من می‌تونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتی‌یی هم نتونی بری.
583مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر می‌گردانم اما تو پاکی و از یک سیّاره‌ی دیگر آمده‌ای...
584شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
585-تو رو این زمین خارایی آن‌قدر ضعیفی که به حالت رحمم می‌آید. روزی‌روزگاری اگر دلت خیلی هوای اخترکت را کرد بیا من کمکت کنم... من می‌توانم...
586شهریار کوچولو گفت: -آره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همه‌ی حرف‌هایت را به صورت معما درمی‌آری؟
587
588مار گفت: -حلّال همه‌ی معماهام من.
589و هر دوشان خاموش شدند.
590
591۱۸
592شهریار کوچولو کویر را از پاشنه درکرد و جز یک گل به هیچی برنخورد: یک گل سه گل‌برگه. یک گلِ ناچیز.
593
594یک گُل وسطِ کویر
595
596شهریار کوچولو گفت: -سلام.
597گل گفت: -سلام.
598شهریار کوچولو با ادب پرسید: -آدم‌ها کجاند؟
599گل روزی روزگاری عبور کاروانی را دیده‌بود. این بود که گفت: -آدم‌ها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد. سال‌ها پیش دیدم‌شان. منتها خدا می‌داند کجا می‌شود پیداشان کرد. باد این‌ور و آن‌ور می‌بَرَدشان؛ نه این که ریشه ندارند؟ بی‌ریشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
600شهریار کوچولو گفت: -خداحافظ.
601گل گفت: -خداحافظ.
602
603۱۹
604از کوه بلندی بالا رفت.
605
606شهریار کوچولو بر قله‌ی کوهِ بلند
607تنها کوه‌هایی که به عمرش دیده بود سه تا آتش‌فشان‌های اخترک خودش بود که تا سر زانویش می‌رسید و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه استفاده می‌کرد. این بود که با خودش گفت: «از سر یک کوه به این بلندی می‌توانم به یک نظر همه‌ی سیاره و همه‌ی آدم‌ها را ببینم...» اما جز نوکِ تیزِ صخره‌های نوک‌تیز چیزی ندید.
608همین جوری گفت: -سلام.
609طنین به‌اش جواب داد: -سلام... سلام... سلام...
610شهریار کوچولو گفت: -کی هستید شما؟
611طنین به‌اش جواب داد: -کی هستید شما... کی هستید شما... کی هستید شما...
612گفت: -با من دوست بشوید. من تک و تنهام.
613طنین به‌اش جواب داد: -من تک و تنهام... من تک و تنهام... من تک و تنهام...
614آن‌وقت با خودش فکر کرد: «چه سیاره‌ی عجیبی! خشک‌ِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدم‌هاش که یک ذره قوه‌ی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار می‌کنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف می‌زد...»
615
616۲۰
617اما سرانجام، بعد از مدت‌ها راه رفتن از میان ریگ‌ها و صخره‌ها و برف‌ها به جاده‌ای برخورد. و هر جاده‌ای یک‌راست می‌رود سراغ آدم‌ها.
618گفت: -سلام.
619و مخاطبش گلستان پرگلی بود.
620
621شهریار کوچولو در گلستانِ پرگل
622
623گل‌ها گفتند: -سلام.
624شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عین گل خودش بودند. حیرت‌زده ازشان پرسید: -شماها کی هستید؟
625گفتند: -ما گل سرخیم.
626
627آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را می‌دید بدجور از رو می‌رفت. پشت سر هم بنا می‌کرد سرفه‌کردن و، برای این‌که از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن می‌زد و من هم مجبور می‌شدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می‌مرد...» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولت‌مندِ عالم خیال می‌کردم در صورتی‌که آن‌چه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکی‌شان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمی‌آیم.»
628
629شهریار کوچولو در حالِ احساسِ شوربختی
630رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریه‌کن.
631
632۲۱
633آن وقت بود که سر و کله‌ی روباه پیدا شد.
634
635شهریار کوچولو و روباه
636
637روباه گفت: -سلام.
638شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
639صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب...
640شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
641روباه گفت: -یک روباهم من.
642شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
643روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
644شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خواهم.
645اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
646روباه گفت: -تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟
647شهریار کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
648روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟
649شهریار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
650روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
651-ایجاد علاقه کردن؟
652روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
653شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
654روباه گفت: -بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.
655شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.
656روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیاره‌ی دیگر است؟
657-آره.
658شکارچی-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
659-نه.
660-محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟
661-نه.
662روباه آه‌کشان گفت: -همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!
663اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
664خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
665شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
666روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
667شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
668روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.
669
670روباه در حالِ انتظارفردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
671روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
672شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟
673روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
674
675به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
676لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
677شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
678روباه گفت: -همین طور است.
679شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
680روباه گفت: -همین طور است.
681-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
682روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
683بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
684شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
685گل‌ها حسابی از رو رفتند.
686شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
687و برگشت پیش روباه.
688گفت: -خدانگه‌دار!
689روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
690جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
691شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
692-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
693شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
694روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
695
696شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
697
698۲۲
699شهریار کوچولو گفت: -سلام.
700سوزن‌بان گفت: -سلام.
701شهریار کوچولو گفت: -تو چه کار می‌کنی این‌جا؟
702سوزن‌بان گفت: -مسافرها را به دسته‌های هزارتایی تقسیم می‌کنم و قطارهایی را که می‌بَرَدشان گاهی به سمت راست می‌فرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سریع‌السیری با چراغ‌های روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزن‌بانی را به لرزه انداخت.
703-عجب عجله‌ای دارند! پیِ چی می‌روند؟
704سوزن‌بان گفت: -از خودِ آتش‌کارِ لکوموتیف هم بپرسی نمی‌داند!
705سریع‌السیر دیگری با چراغ‌های روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت .
706شهریار کوچولو پرسید: -برگشتند که؟
707سوزن‌بان گفت: -این‌ها اولی‌ها نیستند. آن‌ها رفتند این‌ها برمی‌گردند.
708-جایی را که بودند خوش نداشتند؟
709سوزن‌بان گفت: -آدمی‌زاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد.
710و رعدِ سریع‌السیرِ نورانیِ ثالثی غرّید.
711شهریار کوچولو پرسید: -این‌ها دارند مسافرهای اولی را دنبال می‌کنند؟
712سوزن‌بان گفت: -این‌ها هیچ چیزی را دنبال نمی‌کنند. آن تو یا خواب‌شان می‌بَرَد یا دهن‌دره می‌کنند. فقط بچه‌هاند که دماغ‌شان را فشار می‌دهند به شیشه‌ها.
713شهریار کوچولو گفت: -فقط بچه‌هاند که می‌دانند پیِ چی می‌گردند. بچه‌هاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچه‌ای می‌کنند و عروسک برای‌شان آن قدر اهمیت به هم می‌رساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود می‌زنند زیر گریه...
714سوزن‌بان گفت: -بخت، یارِ بچه‌هاست.
715
716۲۳
717شهریار کوچولو گفت: -سلام!
718پیله‌ور گفت: -سلام.
719این بابا فروشنده‌ی حَب‌های ضد تشنگی بود. خریدار هفته‌ای یک حب می‌انداخت بالا و دیگر تشنگی بی تشنگی.
720شهریار کوچولو پرسید: -این‌ها را می‌فروشی که چی؟
721پیله‌ور گفت: -باعث صرفه‌جویی کُلّی وقت است. کارشناس‌های خبره نشسته‌اند دقیقا حساب کرده‌اند که با خوردن این حب‌ها هفته‌ای پنجاه و سه دقیقه وقت صرفه‌جویی می‌شود.
722-خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار می‌کنند؟
723ـ هر چی دل‌شان خواست...
724
725چشمه
726شهریار کوچولو تو دلش گفت: «من اگر پنجاه و سه دقیقه وقتِ زیادی داشته باشم خوش‌خوشک به طرفِ یک چشمه می‌روم...»
727
728۲۴
729هشتمین روزِ خرابی هواپیمام تو کویر بود که، در حال نوشیدنِ آخرین چک‌ّه‌ی ذخیره‌ی آبم به قضیه‌ی پیله‌وره گوش داده بودم. به شهریار کوچولو گفتم:
730-خاطرات تو راستی راستی زیباند اما من هنوز از پسِ تعمیر هواپیما برنیامده‌ام، یک چکه آب هم ندارم. و راستی که من هم اگر می‌توانستم خوش‌خوشک به طرف چشمه‌ای بروم سعادتی احساس می‌کردم که نگو!
731درآمد که: -دوستم روباه...
732گفتم: -آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگیر!
733-واسه چی؟
734-واسه این که تشنگی کارمان را می سازد. واسه این!
735از استدلال من چیزی حالیش نشد و در جوابم گفت:
736-حتا اگر آدم دَمِ مرگ باشد هم داشتن یک دوست عالی است. من که از داشتن یک دوستِ روباه خیلی خوشحالم...
737به خودم گفتم نمی‌تواند میزان خطر را تخمین بزند: آخر او هیچ وقت نه تشنه‌اش می‌شود نه گشنه‌اش. یه ذره آفتاب بسش است...
738اما او به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: -من هم تشنه‌م است... بگردیم یک چاه پیدا کنیم...
739از سرِ خستگی حرکتی کردم: -این جوری تو کویرِ برهوت رو هوا پیِ چاه گشتن احمقانه است.
740و با وجود این به راه افتادیم.
741
742پس از ساعت‌ها که در سکوت راه رفتیم شب شد و ستاره‌ها یکی یکی درآمدند. من که از زور تشنگی تب کرده بودم انگار آن‌ها را خواب می‌دیدم. حرف‌های شهریار کوچولو تو ذهنم می‌رقصید.
743ازش پرسیدم: -پس تو هم تشنه‌ات هست، ها؟
744اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگی گفت: -آب ممکن است برای دلِ من هم خوب باشد...
745از حرفش چیزی دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. می‌دانستم از او نباید حرف کشید.
746خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتی سکوت گفت:
747-قشنگیِ ستاره‌ها واسه خاطرِ گلی است که ما نمی‌بینیمش...
748گفتم: -همین طور است
749و بدون حرف در مهتاب غرق تماشای چین و شکن‌های شن شدم.
750باز گفت: -کویر زیباست.
751
752و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بوده‌ام. آدم بالای توده‌ای شن لغزان می‌نشیند، هیچی نمی‌بیند و هیچی نمی‌شنود اما با وجود این چیزی توی سکوت برق‌برق می‌زند.
753شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا می‌کند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده...
754از این‌که ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پی بردم حیرت‌زده شدم. بچگی‌هام تو خانه‌ی کهنه‌سازی می‌نشستیم که معروف بود تو آن گنجی چال کرده‌اند. البته نگفته پیداست که هیچ وقت کسی آن را پیدا نکرد و شاید حتا اصلا کسی دنبالش نگشت اما فکرش همه‌ی اهل خانه را تردماغ می‌کرد: «خانه‌ی ما تهِ دلش رازی پنهان کرده بود...»
755گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیبایی‌اش می‌شود نامریی است!
756گفت: -خوشحالم که با روباه من توافق داری.
757
758چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم می‌لرزید.انگار چیز شکستنیِ بسیار گران‌بهایی را روی دست می‌بردم. حتا به نظرم می‌آمد که تو تمام عالم چیزی شکستنی‌تر از آن هم به نظر نمی‌رسد. تو روشنی مهتاب به آن پیشانی رنگ‌پریده و آن چشم‌های بسته و آن طُرّه‌های مو که باد می‌جنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم: «آن چه می‌بینم صورت ظاهری بیش‌تر نیست. مهم‌ترش را با چشم نمی‌شود دید...»
759باز، چون دهان نیمه‌بازش طرح کم‌رنگِ نیمه‌لبخندی را داشت به خود گفتم: «چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متاثر می‌کند وفاداری اوست به یک گل: او تصویرِ گل سرخی است که مثل شعله‌ی چراغی حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش می‌درخشد...» و آن وقت او را باز هم شکننده‌تر دیدم. حس کردم باید خیلی مواظبش باشم: به شعله‌ی چراغی می‌مانست که یک وزش باد هم می‌توانست خاموشش کند.
760و همان طور در حال راه رفتن بود که دمدمه‌ی سحر چاه را پیداکردم.
761
762۲۵
763شهریار کوچولو درآمد که: -آدم‌ها!... می‌چپند تو قطارهای تندرو اما نمی‌دانند دنبال چی می‌گردند. این است که بنامی‌کنند دور خودشان چرخک‌زدن.
764و بعد گفت: -این هم کار نشد...
765چاهی که به‌اش رسیده‌بودیم اصلا به چاه‌های کویری نمی‌مانست. چاه کویری یک چاله‌ی ساده است وسط شن‌ها. این یکی به چاه‌های واحه‌ای می‌مانست اما آن دوروبر واحه‌ای نبود و من فکر کردم دارم خواب می‌بینم.
766گفتم: -عجیب است! قرقره و سطل و تناب، همه‌چیز روبه‌راه است.
767خندید تناب را گرفت و قرقره را به کار انداخت
768
769شهریار کوچولو در حالِ کشیدنِ آب از چاه
770و قرقره مثل بادنمای کهنه‌ای که تا مدت‌ها پس از خوابیدنِ باد می‌نالد به ناله‌درآمد.
771گفت: -می‌شنوی؟ ما داریم این چاه را از خواب بیدار می‌کنیم و او دارد برای‌مان آواز می‌خواند...
772دلم نمی‌خواست او تلاش و تقلا کند. بش گفتم: -بدهش به من. برای تو زیادی سنگین است.
773سطل را آرام تا طوقه‌ی چاه آوردم بالا و آن‌جا کاملا در تعادل نگهش داشتم. از حاصل کار شاد بودم. خسته و شاد. آواز قرقره را همان‌طور تو گوشم داشتم و تو آب که هنوز می‌لرزید لرزش خورشید را می‌دیدم.
774گفت: -بده من، که تشنه‌ی این آبم.
775ومن تازه توانستم بفهمم پی چه چیز می‌گشته!
776
777سطل را تا لب‌هایش بالا بردم. با چشم‌های بسته نوشید. آبی بود به شیرینیِ عیدی. این آب به کُلّی چیزی بود سوایِ هرگونه خوردنی. زاییده‌ی راه رفتنِ زیر ستاره‌ها و سرود قرقره و تقلای بازوهای من بود. مثل یک چشم روشنی برای دل خوب بود. پسر بچه که بودم هم، چراغ درخت عید و موسیقیِ نماز نیمه‌شب عید کریسمس و لطف لب‌خنده‌ها عیدیی را که بم می‌دادند درست به همین شکل آن همه جلا و جلوه می‌بخشید.
778گفت: -مردم سیاره‌ی تو ور می‌دارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان می‌کارند، و آن یک دانه‌ای را که پِیَش می‌گردند آن وسط پیدا نمی‌کنند...
779گفتم: -پیدایش نمی‌کنند.
780-با وجود این، چیزی که پیَش می‌گردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود...
781جواب دادم: -گفت‌وگو ندارد.
782باز گفت: -گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پی‌اش گشت.
783من هم سیراب شده بودم. راحت نفس می‌کشیدم. وقتی آفتاب درمی‌آید شن به رنگ عسل است. من هم از این رنگ عسلی لذت می‌بردم. چرا می‌بایست در زحمت باشم...
784شهریار کوچولو که باز گرفته بود کنار من نشسته بود با لطف بم گفت: -هِی! قولت قول باشد ها!
785-کدام قول؟
786-یادت است؟ یک پوزه‌بند برای بَرّه‌ام... آخر من مسئول گلمَم!
787طرح‌های اولیه‌ام را از جیب درآوردم. نگاه‌شان کرد و خندان‌خندان گفت: -بائوباب‌هات یک خرده شبیه کلم شده.
788ای وای! مرا بگو که آن‌قدر به بائوباب‌هام می‌نازیدم.
789-روباهت... گوش‌هاش بیش‌تر به شاخ می‌ماند... زیادی درازند!
790و باز زد زیر خنده.
791-آقا کوچولو داری بی‌انصافی می‌کنی. من جز بوآهای بسته و بوآهای باز چیزی بلد نبودم بکشم که.
792گفت: -خب، مهم نیست. عوضش بچه‌ها سرشان تو حساب است.
793با مداد یک پوزه‌بند کشیدم دادم دستش و با دلِ فشرده گفتم:
794-تو خیالاتی به سر داری که من ازشان بی‌خبرم...
795اما جواب مرا نداد. بم گفت: -می‌دانی؟ فردا سالِ به زمین آمدنِ من است.
796بعد پس از لحظه‌ای سکوت دوباره گفت: -همین نزدیکی‌ها پایین آمدم.
797و سرخ شد.
798
799و من از نو بی این که بدانم چرا غم عجیبی احساس کردم. با وجود این سوآلی به ذهنم رسید: -پس هشت روز پیش، آن روز صبح که تو تک و تنها هزار میل دورتر از هر آبادی وسطِ کویر به من برخوردی اتفاقی نبود: داشتی برمی‌گشتی به همان جایی که پایین‌آمدی...
800دوباره سرخ شد
801و من با دودلی به دنبال حرفم گفتم:
802-شاید به مناسبت همین سال‌گرد؟...
803باز سرخ شد. او هیچ وقت به سوآل‌هایی که ازش می‌شد جواب نمی‌داد اما وقتی کسی سرخ می‌شود معنیش این است که «بله»، مگر نه؟
804به‌اش گفتم: -آخر، من ترسم برداشته...
805اما او حرفم را برید:
806-دیگر تو باید بروی به کارت برسی. باید بروی سراغ موتورت. من همین‌جا منتظرت می‌مانم. فردا عصر برگرد...
807
808منتها من خاطر جمع نبودم. به یاد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمی‌نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه‌کردن بکشد.
809
810۲۶
811کنار چاه دیوارِ سنگی مخروبه‌ای بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور دیدم که آن بالا نشسته پاها را آویزان کرده،
812
813شهریار کوچولو نشسته بر دیوارِ سنگی و مار در پایینِ آن
814و شنیدم که می‌گوید:
815-پس یادت نمی‌آید؟ درست این نقطه نبود ها!
816لابد صدای دیگری به‌اش جوابی داد، چون شهریار کوچولو در رَدِّ حرفش گفت:
817-چرا چرا! روزش که درست همین امروز است گیرم محلش این جا نیست...
818راهم را به طرف دیوار ادامه دادم. هنوز نه کسی به چشم خورده بود نه صدای کسی را شنیده بودم اما شهریار کوچولو باز در جواب درآمد که:
819-... آره، معلوم است. خودت می‌توانی ببینی رَدِّ پاهایم روی شن از کجا شروع می‌شود.
820همان جا منتظرم باش، تاریک که شد می‌آیم.
821بیست متری دیوار بودم و هنوز چیزی نمی‌دیدم. پس از مختصر مکثی دوباره گفت:
822-زهرت خوب هست؟ مطمئنی درد و زجرم را کِش نمی‌دهد؟
823با دل فشرده از راه ماندم اما هنوز از موضوع سر در نیاورده بودم.
824گفت: -خب، حالا دیگر برو. دِ برو. می‌خواهم بیایم پایین!
825
826آن وقت من نگاهم را به پایین به پای دیوار انداختم و از جا جستم! یکی از آن مارهای زردی که تو سی ثانیه کَلَکِ آدم را می‌کنند، به طرف شهریار کوچولو قد راست کرده بود. من همان طور که به دنبال تپانچه دست به جیبم می‌بردم پا گذاشتم به دو، اما ماره از سر و صدای من مثل فواره‌ای که بنشیند آرام روی شن جاری شد و بی آن که چندان عجله‌ای از خودش نشان دهد باصدای خفیف فلزی لای سنگ‌ها خزید.
827من درست به موقع به دیوار رسیدم و طفلکی شهریار کوچولو را که رنگش مثل برف پریده بود تو هوا بغل کردم.
828-این دیگر چه حکایتی است! حالا دیگر با مارها حرف می‌زنی؟
829شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم به شقیقه‌هایش آب زدم و جرعه‌ای به‌اش نوشاندم. اما حالا دیگر اصلا جرات نمی کردم ازش چیزی بپرسم. با وقار به من نگاه کرد و دستش را دور گردنم انداخت. حس کردم قلبش مثل قلب پرنده‌ای می‌زند که تیر خورده‌است و دارد می‌میرد.
830گفت: -از این که کم و کسرِ لوازم ماشینت را پیدا کردی خوش‌حالم. حالا می‌توانی برگردی خانه‌ات...
831-تو از کجا فهمیدی؟
832درست همان دم لب‌واکرده‌بودم بش خبر بدهم که علی‌رغم همه‌ی نومیدی‌ها تو کارم موفق شده‌ام!
833به سوآل‌های من هیچ جوابی نداد اما گفت: -آخر من هم امروز بر می‌گردم خانه‌ام...
834و بعد غم‌زده درآمد که: -گیرم راه من خیلی دورتر است... خیلی سخت‌تر است...
835
836حس می‌کردم اتفاق فوق‌العاده‌ای دارد می‌افتد. گرفتمش تو بغلم. عین یک بچه‌ی کوچولو. با وجود این به نظرم می‌آمد که او دارد به گردابی فرو می‌رود و برای نگه داشتنش از من کاری ساخته نیست... نگاه متینش به دوردست‌های دور راه کشیده بود.
837گفت: بَرِّه‌ات را دارم. جعبه‌هه را هم واسه بره‌هه دارم. پوزه‌بنده را هم دارم.
838و با دلِ گرفته لبخندی زد.
839مدت درازی صبر کردم. حس کردم کم‌کمَک تنش دوباره دارد گرم می‌شود.
840-عزیز کوچولوی من، وحشت کردی...
841-امشب وحشت خیلی بیش‌تری چشم به‌راهم است.
842
843دوباره از احساسِ واقعه‌ای جبران ناپذیر یخ زدم. این فکر که دیگر هیچ وقت غش‌غش خنده‌ی او را نخواهم شنید برایم سخت تحمل‌ناپذیر بود. خنده‌ی او برای من به چشمه‌ای در دلِ کویر می‌مانست.
844-کوچولوئَکِ من، دلم می‌خواهد باز هم غش‌غشِ خنده‌ات را بشنوم.
845اما به‌ام گفت: -امشب درست می‌شود یک سال و اخترَکَم درست بالای همان نقطه‌ای می‌رسد که پارسال به زمین آمدم.
846-کوچولوئک، این قضیه‌ی مار و میعاد و ستاره یک خواب آشفته بیش‌تر نیست. مگر نه؟
847به سوال من جوابی نداد اما گفت: -چیزی که مهم است با چشمِ سَر دیده نمی‌شود.
848-مسلم است.
849-در مورد گل هم همین‌طور است: اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستاره‌ی دیگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا می‌کند: همه‌ی ستاره‌ها غرق گل می‌شوند!
850-مسلم است...
851-در مورد آب هم همین‌طور است. آبی که تو به من دادی به خاطر قرقره و ریسمان درست به یک موسیقی می‌مانست... یادت که هست... چه خوب بود.
852-مسلم است...
853-شب‌به‌شب ستاره‌ها را نگاه می‌کنی. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم برای تو می‌شود یکی از ستاره‌ها؛ و آن وقت تو دوست داری همه‌ی ستاره‌ها را تماشا کنی... همه‌شان می‌شوند دوست‌های تو... راستی می‌خواهم هدیه‌ای بت بدهم...
854و غش غش خندید.
855-آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنیدنِ این خنده‌ام!
856-هدیه‌ی من هم درست همین است... درست مثل مورد آب.
857-چی می‌خواهی بگویی؟
858-همه‌ی مردم ستاره دارند اما همه‌ی ستاره‌ها یک‌جور نیست: واسه آن‌هایی که به سفر می‌روند حکم راهنما را دارند واسه بعضی دیگر فقط یک مشت روشناییِ سوسوزن‌اند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما این ستاره‌ها همه‌شان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی ستاره‌هایی خواهی داشت که تنابنده‌ای مِثلش را ندارد.
859-چی می‌خواهی بگویی؟
860-نه این که من تو یکی از ستاره‌هام؟ نه این که من تو یکی از آن‌ها می‌خندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه می‌کنی برایت مثل این خواهد بود که همه‌ی ستاره‌ها می‌خندند. پس تو ستاره‌هایی خواهی داشت که بلدند بخندند!
861و باز خندید.
862-و خاطرت که تسلا پیدا کرد (خب بالاخره آدمی‌زاد یک جوری تسلا پیدا می‌کند دیگر) از آشنایی با من خوش‌حال می‌شوی. دوست همیشگی من باقی می‌مانی و دلت می‌خواهد با من بخندی و پاره‌ای وقت‌هام واسه تفریح پنجره‌ی اتاقت را وا می‌کنی... دوستانت از این‌که می‌بینند تو به آسمان نگاه می‌کنی و می‌خندی حسابی تعجب می‌کنند آن وقت تو به‌شان می‌گویی: «آره، ستاره‌ها همیشه مرا خنده می‌اندازند!» و آن‌وقت آن‌ها یقین‌شان می‌شود که تو پاک عقلت را از دست داده‌ای. جان! می‌بینی چه کَلَکی به‌ات زده‌ام...
863و باز زد زیر خنده.
864-به آن می‌ماند که عوضِ ستاره یک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند...
865دوباره خندید و بعد حالتی جدی به خودش گرفت:
866-نه، من تنهات نمی‌گذارم.
867
868شهریار کوچولو تنها
869
870-ظاهر آدمی را پیدا می‌کنم که دارد درد می‌کشد... یک خرده هم مثل آدمی می‌شوم که دارد جان می‌کند. رو هم رفته این جوری‌ها است. نیا که این را نبینی. چه زحمتی است بی‌خود؟
871-تنهات نمی‌گذارم.
872اندوه‌زده بود.
873-این را بیش‌تر از بابت ماره می‌گویم که، نکند یک‌هو تو را هم بگزد. مارها خیلی خبیثند. حتا واسه خنده هم ممکن است آدم را نیش بزنند.
874-تنهات نمی‌گذارم.
875منتها یک چیز باعث خاطر جمعیش شد:
876-گر چه، بار دوم که بخواهند بگزند دیگر زهر ندارند.
877شب متوجه راه افتادنش نشدم. بی سر و صدا گریخت.
878وقتی خودم را به‌اش رساندم با قیافه‌ی مصمم و قدم‌های محکم پیش می‌رفت. همین قدر گفت: -اِ! این‌جایی؟
879و دستم را گرفت.
880اما باز بی‌قرار شد وگفت: -اشتباه کردی آمدی. رنج می‌بری. گرچه حقیقت این نیست، اما ظاهرِ یک مرده را پیدا می‌کنم.
881من ساکت ماندم.
882-خودت درک می‌کنی. راه خیلی دور است. نمی‌توانم این جسم را با خودم ببرم. خیلی سنگین است.
883من ساکت ماندم.
884-گیرم عینِ پوستِ کهنه‌ای می‌شود که دورش انداخته باشند؛ پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟
885من ساکت ماندم.
886کمی دل‌سرد شد اما باز هم سعی کرد:
887-خیلی با مزه می‌شود، نه؟ من هم به ستاره‌ها نگاه می‌کنم. هم‌شان به صورت چاه‌هایی در می‌آیند با قرقره‌های زنگ زده. همه‌ی ستاره‌ها بم آب می‌دهند بخورم...
888من ساکت ماندم.
889-خیلی با مزه می‌شود. نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله می‌شوی من صاحب هزار کرور فواره...
890او هم ساکت شد، چرا که داشت گریه می‌کرد...
891-خب، همین جاست. بگذار چند قدم خودم تنهایی بروم.
892و گرفت نشست، چرا که می‌ترسید.
893
894شهریار کوچولو نشسته
895
896می‌دانی؟... گلم را می‌گویم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بی‌شیله‌پیله. برای آن که جلو همه‌ی عالم از خودش دفاع کند همه‌اش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!
897
898من هم گرفتم نشستم. دیگر نمی‌توانستم سر پا بند بشوم.
899گفت: -همین... همه‌اش همین و بس...
900باز هم کمی دودلی نشان داد اما بالاخره پا شد و قدمی به جلو رفت. من قادر به حرکت نبودم.
901
902کنار قوزکِ پایش جرقه‌ی زردی جست و... فقط همین! یک دم بی‌حرکت ماند. فریادی نزد. مثل درختی که بیفتد آرام‌آرام به زمین افتاد که به وجود شن از آن هم صدایی بلند نشد.
903
904شهریار کوچولو در حالی که آرام‌آرام به زمین می‌افتد
905۲۷
906شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایی لب‌ترنکرده‌ام. دوستانم از این که مرا دوباره زنده می‌دیدند سخت شاد شدند. من غم‌زده بودم اما به آن‌ها می‌گفتم اثر خستگی است.
907حالا کمی تسلای خاطر پیدا کرده‌ام. یعنی نه کاملا... اما این را خوب می‌دانم که او به اخترکش برگشته. چون آفتاب که زد پیکرش را پیدا نکردم. پیکری هم نبود که چندان وزنی داشته باشد... و شب‌ها دوست دارم به ستاره‌ها گوش بدهم. عین هزار زنگوله‌اند.
908اما موضوع خیلی مهمی که هست، من پاک یادم رفت به پوزه‌بندی که برای شهریار کوچولو کشیدم تسمه‌ی چرمی اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزه‌ی بَرّه ببندد. این است که از خودم می‌پرسم: «یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده؟ نکند بره‌هه گل را چریده باشد؟...»
909گاه به خودم می‌گویم: «حتما نه، شهریار کوچولو هر شب گلش را زیر حباب شیشه‌ای می‌گذارد و هوای بره‌اش را هم دارد...» آن وقت است که خیالم راحت می‌شود و ستاره‌ها همه به شیرینی می‌خندند.
910گاه به خودم می‌گویم: «همین کافی است که آدم یک بار حواسش نباشد... آمدیم و یک شب حباب یادش رفت یا بَرّه شب نصف‌شبی بی‌سروصدا از جعبه زد بیرون...» آن وقت است که زنگوله‌ها همه تبدیل به اشک می‌شوند!...
911
912یک راز خیلی خیلی بزرگ این جا هست: برای شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهم‌تر از دانستن این نیست که تو فلان نقطه‌ای که نمی‌دانیم، فلان بره‌ای که نمی‌شماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده...
913
914خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» و آن وقت با چشم‌های خودتان تفاوتش را ببینید...
915
916و محال است آدم بزرگ‌ها روح‌شان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!
917
918بدونِ شهریار کوچولو
919در نظر من این زیباترین و حزن‌انگیزترین منظره‌ی عالم است. این همان منظره‌ی دو صفحه پیش است گیرم آن را دوباره کشیده‌ام که به‌تر نشان‌تان بدهم: «ظهور شهریار کوچولو بر زمین در این جا بود؛ و بعد در همین جا هم بود که ناپدید شد».
920
921آن قدر به دقت این منظره را نگاه کنید که مطمئن بشوید اگر روزی تو آفریقا گذرتان به کویر صحرا افتاد حتما آن را خواهید شناخت. و اگر پاداد و گذارتان به آن جا افتاد به التماس ازتان می‌خواهم که عجله به خرج ندهید و درست زیر ستاره چند لحظه‌ای توقف کنید. آن وقت اگر بچه‌ای به طرف‌تان آمد، اگر خندید، اگر موهایش طلایی بود، اگر وقتی ازش سوالی کردید جوابی نداد، لابد حدس می‌زنید که کیست. در آن صورت لطف کنید و نگذارید من این جور افسرده خاطر بمانم:
922بی درنگ بردارید به من بنویسید که او برگشته.
923
924